TRADING-2013
ODMIENIA SIĘ WSZYSTKONADĄŻYĆ POWINIENEM
UWAŻNOŚĆ MAM ŚMIAŁĄ
IDZIE SYNCHRONIZACJA
Ani-ta ujżałem
هفت شهر عشق عطار در زبان سهراب سپهری
به نام معشوق عاشقان
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس بیکنار
بر سیم وادی است آن از معرفت
هست چارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین وادی «فقر» است و «فنا» بعد از آن راه و روش نبود تو را
«خانهی دوست کجاست؟»
شعر که با یک سؤال آغاز میشود سؤال همیشهی تاریخ، سؤال همیشهی انسان که در فطرت او ریشه دارد، حقیقتجویی که از صبح ازل در ذهن انسان پدید آمدهاست، از ابتدای فلق:
«در فلق بود که پرسید سوار»
و این سؤال اوّلین مرحلهی سیر و سلوک عرفانی یعنی «طلب» است:
«هست وادی طلب آغاز کار».
سوار سالک است و کسی است که پا در رکاب طلب نهاده و جستوجو را آغازیدهاست. سؤال آنچنان عظیم و خطیر است که به شگفتی وامیدارد هر چیز، حتّی آسمان را، آسمانی که بار امانت خداوندی را نیارستهاست و اینک در مقابل سؤال این دیوانه که قرعهی فال به نامش خوردهاست شگفتزده میشود:
«آسمان مکثی کرد».
از نظر تصویر ظاهری شعر، مکثآسمان سیاهی پس از صبح کاذب است که فلق را از بین میبرد و پس آنگه صبح صادق میدمد. سؤال از کیست؟
از رهگذری آگاه، از یک سالک، از یک پیر، یک مرشد، پیری آگاه که سخنانش شاخههای نورند، پیری که سیگار بر لب ندارد بلکه آگاهی و شناخت و معرفت بر لب دارد و این معرفت و شناخت را به تاریکی راه میبخشد و راه را روشن میکند. در این جا نکتهای دیگر در عرفان ظاهر میشود و آن
«بیپیر به خرابات نرفتن» است. پیر راه را روشن میکند:
«و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:»،
مشخّصهی این راه آن سپیداری است که از دور پیداست. پس سپیدار تابلو اصلی راه است. سپیدار کیست یا چیست؟:
«آب را گل نکنیم
شاید این آب روان
میرود پای سپیداری
تا فروشوید اندوه دلی»،
سپیدار انسان است، انسانی آزاده، وارسته، عاشق، اندوهگین. پس سپدار عاشق است و راهی که سنگ نشانش، انسانی عاشق است، راه عشق است،
«وادی عشق است از آن پس بیکنار».
پس راه راه عشق است، همان که عاشقی در ابتدایش سرگردان ایستادهاست.
«نرسیده به درخت
کوچهباغی است که از خواب خدا سبزتر است»
راه، راهی دلانگیز، سرسبز و دوستداشتنی است، آنچنان سبز و باطراوت، آنچنان سرزنده و هشیار و پویاو آگاه که از خواب خدا هشیارتر و آگاهتر. یک تصویر پارادوکسی،
«خواب خدا»،
خوابی که محض بیداری، هشیاری و آگاهی است و در این جا میرسیم به وادی معرفت:
«بر سیم وادی است آن از معرفت»
و معرفت است که عشق را کامل میکند، عشق راستین به وجود میآید و آسمان پرواز روشن و آبی میشود:
«و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است».
«میروی تا ته آن کوچه
که از پشت بلوغ سر به درمیآرد».
کوچهباغ معرفت را میپیمایی و عشق را با اخلاص میآرایی تا به بلوغ میرسی، آن سوی بلوغ. بلوغ تکامل است و بینیازی و استغنا:
«هست چارم وادی استغنا صفت».
«پس به سمت گل تنهایی میپیچی»،
تنهایی، یکتایی که گل است. گل، مظهر زیبایی که «اِنّ الله جمیل و یُحبُّ الجمال»، مرحلهی تجرّد است و این جاست که متمایل به سمت گل تنهایی میشوی، یعنی: توحید،
«هست پنجم وادی توحید پاک»،
توحید پاک، گل تنهایی، وادی پنجم و دو وادی مانده:
«دو قدم مانده به گل»، پیش میروی تا نزدیکی، تا دو قدمی گل، تا دو کمان مانده به او، شاید هم کمتر: «ثُمَّ دَنی فَتَدَلّی فَکانَ قابَ قوسَینَ او اَدنی»:
«بار یابی به محفلی کانجا
جبرئیل امین ندارد بار»
«دو قدم مانده به گل/ پای فوّارهی جاوید اساطیر زمین میمانی»،
آنجا میایستی، توقّف میکنی، همان جا که اسطوره فوران می کند، اسطورههای زمین، تبلور آرزوهای بشر، در قالب اسطورهها آنجا ایستادهاند و آنقدر زیاد که فوران میکنند. آرزوهای بشر در طول تاریخ به شکل انسانهایی خارقالعاده، عرفای بزرگ، اسطورهها، همه و همه آن جا ایستادهاند، در حال فوران هستند.
« و تو را ترسی شفّاف فرامیگیرد»،
ترس، آه، ترس شفّاف، ترس حاصل از آگاهی، حاصل از آنچه میبینی با چشم دل، آنچه حس میکنی، ترس شفّاف، ترس نه، که حیرت! حیرتی صعبناک!
«پس ششم وادی حیرت صعبناک».
«در صمیمیّت سیّال فضا/ خشخشی می شنوی»،
در آن فضای پر از صمیمیّت، دوستی، یکرنگی، در آن عالم ملکوتی، همهمهای به گوش میرسد، همهمهی فرشتگان، آری فرشته، «کودکی میبینی»، فرشته است، پاک، معصوم، فرشته کودک است، آگاهی ندارد، ذاتاً معصوم است، فطرتاً پاک است، همان است که هست، کودکی میکند با معصومیّت فرشتگی خود، او «جبرئیل» است، او فرشتهی وحی است که آنجا مانده، او بار ندارد به حریم یار وارد شود، او که «حبیبالله» را تا دو قدمی گل، همراهی کردهاست، او همان جا است، پای همان فوّاره، در همان صمیمیّت».
«و از او میپرسی
خانهی دوست کجاست؟».
او میداند خانهی دوست کجاستف نه دیگری چرا که پس از آن مرحله، دیگری در کار نیست. آنان که فوران میکنند، نمیدانند زیرا اگر میدانستند، رفته بودند و آنان که رفتهاند نیستند چون پس از این مرحله رهروی در کار نیست، طالبی نیست، عاشقی نیست و همه هرچه هست معشوق است و دیگر هیچ:
«هفتمین وادی فقر است و فنا
بعد از آن راه و روش نبود تو را».
به سراغ من اگر میآیید/ نرم و آهسته بیایید/ مبادا که ترک بردارد/چینی نازک تنهایی من»Pokaż mniej
به نام معشوق عاشقان
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس بیکنار
بر سیم وادی است آن از معرفت
هست چارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین وادی «فقر» است و «فنا» بعد از آن راه و روش نبود تو را
«خانهی دوست کجاست؟»
شعر که با یک سؤال آغاز میشود سؤال همیشهی تاریخ، سؤال همیشهی انسان که در فطرت او ریشه دارد، حقیقتجویی که از صبح ازل در ذهن انسان پدید آمدهاست، از ابتدای فلق:
«در فلق بود که پرسید سوار»
و این سؤال اوّلین مرحلهی سیر و سلوک عرفانی یعنی «طلب» است:
«هست وادی طلب آغاز کار».
سوار سالک است و کسی است که پا در رکاب طلب نهاده و جستوجو را آغازیدهاست. سؤال آنچنان عظیم و خطیر است که به شگفتی وامیدارد هر چیز، حتّی آسمان را، آسمانی که بار امانت خداوندی را نیارستهاست و اینک در مقابل سؤال این دیوانه که قرعهی فال به نامش خوردهاست شگفتزده میشود:
«آسمان مکثی کرد».
از نظر تصویر ظاهری شعر، مکثآسمان سیاهی پس از صبح کاذب است که فلق را از بین میبرد و پس آنگه صبح صادق میدمد. سؤال از کیست؟
از رهگذری آگاه، از یک سالک، از یک پیر، یک مرشد، پیری آگاه که سخنانش شاخههای نورند، پیری که سیگار بر لب ندارد بلکه آگاهی و شناخت و معرفت بر لب دارد و این معرفت و شناخت را به تاریکی راه میبخشد و راه را روشن میکند. در این جا نکتهای دیگر در عرفان ظاهر میشود و آن
«بیپیر به خرابات نرفتن» است. پیر راه را روشن میکند:
«و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:»،
مشخّصهی این راه آن سپیداری است که از دور پیداست. پس سپیدار تابلو اصلی راه است. سپیدار کیست یا چیست؟:
«آب را گل نکنیم
شاید این آب روان
میرود پای سپیداری
تا فروشوید اندوه دلی»،
سپیدار انسان است، انسانی آزاده، وارسته، عاشق، اندوهگین. پس سپدار عاشق است و راهی که سنگ نشانش، انسانی عاشق است، راه عشق است،
«وادی عشق است از آن پس بیکنار».
پس راه راه عشق است، همان که عاشقی در ابتدایش سرگردان ایستادهاست.
«نرسیده به درخت
کوچهباغی است که از خواب خدا سبزتر است»
راه، راهی دلانگیز، سرسبز و دوستداشتنی است، آنچنان سبز و باطراوت، آنچنان سرزنده و هشیار و پویاو آگاه که از خواب خدا هشیارتر و آگاهتر. یک تصویر پارادوکسی،
«خواب خدا»،
خوابی که محض بیداری، هشیاری و آگاهی است و در این جا میرسیم به وادی معرفت:
«بر سیم وادی است آن از معرفت»
و معرفت است که عشق را کامل میکند، عشق راستین به وجود میآید و آسمان پرواز روشن و آبی میشود:
«و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است».
«میروی تا ته آن کوچه
که از پشت بلوغ سر به درمیآرد».
کوچهباغ معرفت را میپیمایی و عشق را با اخلاص میآرایی تا به بلوغ میرسی، آن سوی بلوغ. بلوغ تکامل است و بینیازی و استغنا:
«هست چارم وادی استغنا صفت».
«پس به سمت گل تنهایی میپیچی»،
تنهایی، یکتایی که گل است. گل، مظهر زیبایی که «اِنّ الله جمیل و یُحبُّ الجمال»، مرحلهی تجرّد است و این جاست که متمایل به سمت گل تنهایی میشوی، یعنی: توحید،
«هست پنجم وادی توحید پاک»،
توحید پاک، گل تنهایی، وادی پنجم و دو وادی مانده:
«دو قدم مانده به گل»، پیش میروی تا نزدیکی، تا دو قدمی گل، تا دو کمان مانده به او، شاید هم کمتر: «ثُمَّ دَنی فَتَدَلّی فَکانَ قابَ قوسَینَ او اَدنی»:
«بار یابی به محفلی کانجا
جبرئیل امین ندارد بار»
«دو قدم مانده به گل/ پای فوّارهی جاوید اساطیر زمین میمانی»،
آنجا میایستی، توقّف میکنی، همان جا که اسطوره فوران می کند، اسطورههای زمین، تبلور آرزوهای بشر، در قالب اسطورهها آنجا ایستادهاند و آنقدر زیاد که فوران میکنند. آرزوهای بشر در طول تاریخ به شکل انسانهایی خارقالعاده، عرفای بزرگ، اسطورهها، همه و همه آن جا ایستادهاند، در حال فوران هستند.
« و تو را ترسی شفّاف فرامیگیرد»،
ترس، آه، ترس شفّاف، ترس حاصل از آگاهی، حاصل از آنچه میبینی با چشم دل، آنچه حس میکنی، ترس شفّاف، ترس نه، که حیرت! حیرتی صعبناک!
«پس ششم وادی حیرت صعبناک».
«در صمیمیّت سیّال فضا/ خشخشی می شنوی»،
در آن فضای پر از صمیمیّت، دوستی، یکرنگی، در آن عالم ملکوتی، همهمهای به گوش میرسد، همهمهی فرشتگان، آری فرشته، «کودکی میبینی»، فرشته است، پاک، معصوم، فرشته کودک است، آگاهی ندارد، ذاتاً معصوم است، فطرتاً پاک است، همان است که هست، کودکی میکند با معصومیّت فرشتگی خود، او «جبرئیل» است، او فرشتهی وحی است که آنجا مانده، او بار ندارد به حریم یار وارد شود، او که «حبیبالله» را تا دو قدمی گل، همراهی کردهاست، او همان جا است، پای همان فوّاره، در همان صمیمیّت».
«و از او میپرسی
خانهی دوست کجاست؟».
او میداند خانهی دوست کجاستف نه دیگری چرا که پس از آن مرحله، دیگری در کار نیست. آنان که فوران میکنند، نمیدانند زیرا اگر میدانستند، رفته بودند و آنان که رفتهاند نیستند چون پس از این مرحله رهروی در کار نیست، طالبی نیست، عاشقی نیست و همه هرچه هست معشوق است و دیگر هیچ:
«هفتمین وادی فقر است و فنا
بعد از آن راه و روش نبود تو را».
به سراغ من اگر میآیید/ نرم و آهسته بیایید/ مبادا که ترک بردارد/چینی نازک تنهایی من»Pokaż mniej
S PROGRAM OS
E N E R G Y ^*^*^ P L A T F O R M
zdrowie radosne
UZDRAWJASIEZDROWIE JON SE ^ UZDRAWIJAM ^
Y A M
gospodarcze serwisy
JGNOSTRADAMUS
U CZCI WIE SIE
jaskrawiejonce
KOLEKCJA UZDRAWJASIE
POWIEKI TWOJE DARmoWE
INGSTARAWJARA
HUNOWS
SŁOWA JAM
OSSRITMOS
POWIEKITWOJE
ZDROWIEJE 8
masarz maurii session
UMYSŁ CZYSTYWIEDZA PROSTA INTUICJA DeRWISZ SE
powiekitwoje.y0.pl
pozdrawjasie
NUDUN - YouTube
marek nowik - YouTube
PA-NIE.pl.tl
gravityenergy
AJ-POD
-- sss